رو مبل منتظر بودم تا بیاد ساعت 2 نیمه شب مثل همیشه این ساعت داشت میومد داشتم خاطراتمون رو مرور میکردم که با صدا باز شدن در به خودم اومدم
o*o*o*o*o*o*o*o چند روز پیشا بعد کلاس زبانم با بابام و داداشم رفته بودم یه مغازه وسایل شوخی بخریم همونطور میگشتیم میگشتیم که یدفعه یه پسر بچه نه ده ساله ، همسنای داداشم وارد مغازه شد از مدل شلوار و تیشرت رو مدش که بگذریم موهاشو ، یعنی جلوی موهاشو رنگ کرده بود یه لحن همچی " داش فلان قیمت میمت این چنده" ای داشت حالا من با چشای گرد داشتم موهاشو نگاه میکردم راستش تو محل ما هرروز چیزای جدید هست رستوران فلان شاخ مجازی، خود فلان شاخ مجازی، یا پاتوق فلان شاخ مجازیه دیگه دختراییی که با پسرا مو نمیزنن و پسرایی که با دخترا مونمیزنن ادمایی که میخوان مثلا با کلاس بازی درارن بعد که جیغ و دادشون و سریسری که بهشون اروم تذکر دادن میبینیـــ کاملا تجدید نظر میکنی، یسری خیابون که هر سیصد و شصت و پنج روز سال شلوغه و مسجدی که شده ارامبخش چه من چه کسای دیگه توی این محل شلوغ اما این یکی عجیب بود ،عجیب تر از اینکه بچه های مدرسمون صب و شب تنها میرفتن پارک اونروز من ازون مغازه هیچیی نخریدم بجاش چه تو ماشین و چه تو خونه به این فکر کردم بچه ای که الان جلوی موهاشو مش کرده و با لحنی مثلا لوتی حرف میزنه و رو بازوش پر طرح خالکوبیه (البته شاید ازین خالکوبی موقتا بود) چارسال دیگه چیکار میکنه؟ بابام که میگه:همینا میشن چاقو کش دیگه ، بعدم دخترای بیچاررو با ماشین ددیشون گول میزنن ولی مامانم بیشتر وقتا در مورد پدر مادرایی حرف میزنه که هرگز به اینده این بچه فکر نمیکنن داداشم با بی محلی کلش بازی میکنه و خواهرم اروم با خودش میگه جووو جووو نه ، جیجو بودیبابودی و من مثل مادر وپدرم به اینده اون بچه فکر میکنم
^^^^^*^^^^^ از اون روز به بعد دیگه اون اطراف ندیدمش ولی نمیدونم چرا ته دلم احساس خوبی نداشتم، یه حال آشفته ای بودم ، هوا به حدی سرد بود که تموم دست و صورتم خشک شده بود بچه ها فوتبال رو رها نکرده بودن و تو این زمهریر داد و فریادشون به راه بود، زندگی جریان داشت اون کوچه خونه ی امید من رو توی خودش جا داده بود نفس عمیقی کشیدم که ریه هام پر شد از عطر ادویه تندی که مال فلافلی سر خیابون بود امین در حالی که به شدت سرفه میکرد خودشو پرت کرد کنارم روی سکوی سیمانی و سنگینی وزنشو انداخت روی شونه من
تا زخمتو بستم دیدم یهو خالیه دستم حالم خوب نمیشه اصلا خدا به همرات نارنجیه من * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * عشق پاک مثل کبوتر نارنجیه که کمیابه مثل عشق به پدر مادر یا عشق پدر و مادر به بچشون یه عشق از ته ته ته قلبتون براتون همچین عشقایی ارزومندم
-----------------**-- مامان من یواشکی پیر شد، مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و بهشت و سجاده بابا ولی نه، احتمالا یکدفعه. یا یکدفعه پیر شد، یا من یکدفعه متوجهش شدم. اینجوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اتاق اومدم بیرون و گفتم بابا میشه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟ گفت آره آره حتما با یه دستپاچگیِ خفیف کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد. برگشتم تو اتاق. چند دقیقه بعد در زد. گفت اگه یکم صداشو بلند کنم اذیت میشی؟ گفتم نه، اذیت نمیشم بابا جان یکم صداشو بلند کرد، مثلا از سی، بُرد سیوپنج الان شده نزدیکای پنجاه مامان میگه وقتی داره نماز میخونه صدای بلند تلویزیون اذیتش میکنه. یه بار خواهرم به بابا گفت میآین بریم سمعک بگیریم؟ خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا، من گوشام سالمه اما گوشاش سالم نیست. خیلی وقته که سالم نیست مامان میشینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه. خیره میشه به بخارِ رقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمونِ کهنهی آشپزخونه پر می گیره بابا از توی اتاق میگه: چای داریم؟ مامان سینی به دست میره پیشش و میپرسه که حاجی جان چرا داد میزنی خب بابا با تعجب جواب میده، که من داد نزدم، آروم گفتم آروم هم گفت. توی سرش، همهچیز آرومه الان. داره آرومتر هم میشه. توی سرش، نشسته روی یک نیمکتِ سیمانی و به درختای خشکیدهی باغ نگاه میکنه میبینه که باد بین شاخههای درخت میپیچه اما صدای باد رو نمیشنوه. مامان رو صدا میکنه: خانوم از کی دیگه باد بیصدا میوزه؟ بابا دیگه صدای باد رو نمیشنوه. واسه همینه که طوفان لازمه. طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو -----------------**-- حامد توکلی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم